آذر 1387
سحرگاه در چمن خوشرنگ شد گل
نگاهش کردم و دلتنگ شد گل
به دل گفتم که ناز است این میندیش
چو دستی پیش بردم سنگ شد گل
کاش در سینه مرا این دل دیوانه نبود
یا اگر بود اسیر غم جانانه نبود
رخ گل مایه سودا و گرفتاری شد
ورنه مرغ دل ما را هوس دانه نبود
جان غمگین،تن سوزان،دل شیدا دارم
آنچه شایسته عشق است مهیا دارم
سوزدل،خون جگر،آتش غم،درد فراق
چه بلاها که زعشقت من تنها دارم
ای روی تو گلگون زمی ناب شده
وز خون دلم چو لاله سیراب شده
بر چشم ترم ببخش کز سوز درون
اشکی است چو آتش آب شده
دل جزره عشق تو نپوید هرگز
جز محنت و درد تو نجوید هرگز
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد
تا مهر کسی در آن نروید هرگز
بردامن تو دست نیازم بادا
پیوسته غم تو دلنوازم بادا
همواره خیالت که در آغوش من است
آگاه زمن و سوزوگدازم بادا
شب نیست که آهم به ثریا نرسد
از چشم ترم آب به دریا نرسد
میمیرم از این غصه که آیا روزی
دیدار به دیدار رسد یا نرسد
سال ها پرسیدم از خود کیستم؟
آتشم؟ شورم؟ شرارم؟ چیستم؟
دیدمش امروز و دانستم کنون
او به جز من ، من به جز او نیستم
تو را بر کوه خواندم آب می شد
به دریا گفتمت بی تاب می شد
چو بر شب نام پاکت را سرودم
ز خورشید رخت سیراب می شد
گر زبی صبری بگویم راز دل با سنگ و روی
روی را تن آب گردد،سنگ را دل خون شود
هر زمان از عشقت ای دلبر دل من خون شود
قطره ها گردد ز راه دیدگان بیرون شود
هر که عاشق شد منت از صد یار می باید کشید
بهر یک گل منت از صد خار می باید کشید
من به مرگم راضیم اما نمی آید اجل
بخت بد بین کز اجل هم ناز می باید کشید
هیچ حرف دگری نیست كه با تو بزنم ، تونمی فهمی اندوه مرا
چه بگویم به تو ای رفته ز دست
شدم از مستی چشمان تو مست
شده ام سنگ پرست
مرگ بر آن كه دلش را به دل سنگ تو بست
من درد تو را زدست آسان ندهم
دل برنكنم زدوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
كان درد به صد هزار درمان ندهم
روزگاریست در این کوچه گرفتار توام
باخبر باش که در حسرت دیدار توام
گفته بودی که طبیب دل هر بیماری
پس طبیب دل من باش که بیمار توام
با سلام خدمت دوستان عزیز که به وبلاگ من خوش امدید در صورتی که نظر یا پیشنهاد خواصی داشته باشید به ایمیلم که در اینجا ذکر شده ارسال کنید